نوشتهای در سایت استادم خواندم که مرا ترغیب کرد تا به هزار کلمه نرسیدم دست از نوشتن بر ندارم. خودم را به چالش میکشم. چالش را دوست دارم. همیشه چیزی از درون آدمیزاد میکشد بیرون که خودش خبر ندارد. اصلن شاید به همین خاطر است که به زمین آمدهایم. که با همین چالشها دست و پنجه نرم کنیم. همین اول کاری کم آوردم. دیگر نمیدانم در مورد چه بنویسم. آها یادم آمد امروز ولنتاین است. بعضیها میگویند ولنتایم. این که جزو اعیاد اجنبیان است را کاری ندارم همین که به این بهانه انرژی و اتمسفر محیط، یا سادهتر بگویم جو جامعه کمی عاشقانهتر میشود را دوست دارم. امروز هم نوبت دکتر داشتم و هم کمی خورده خرید به محض اینکه بیرون رفتم انرژی زمین و زمان تغییر کرده بود. با خودم گفتم چه خبر شده جو جامعه تا این حد مثبت است. که دیدم ولنتاین است.همسرم همیشه با تلفن صحبت میکند. الان هم بیخ گوش من دارد صحبت میکند. راستش دیگر تلفنی حرف زدنش روی مخم نیست. عادت کردهام و همچنان مینویسم. همانطور که تقتقهای لپ تاپ من دیگر روی مخ او نیست. تازه دخترم در حمام است و هم موزیک پخش کرده و هم آواز میخواند. پسرم دارد آماده میشود که برود و با دوست دخترش شب خوش ولنتاینی ترتیب دهد. من هم به همسرم گفتم عصر به یک کافه برویم و با هم ولنتاین بگیریم. این سرو صداها دیگر مانع نوشتن نیستند. تنها مانع نوشتن من این بود که فکر میکردم باید مطلبی در سایت بچپانم که مفید فایدهی دیگران باشد. مثل نوشتههایی که در گوگولی سرچ میکنی و یک مقالهی شسته و رفته میآورد. از وقتی روزانه نویسی را در سایت پیش گرفتهام بسیار راحت و روان مینویسم. حتی بعضی روزها دو یادداشت از خود در میکنم. چک میکنم تازه تا اینجا 314 کلمه نوشتهام کو تا هزار تا. دست از کیبورد هم که نمیشود برداشت. نگاهم به آشپزخانه افتاد باز هم کوهی از ظرف تلمبار شده. چای هم دم کردم باید بروم و بریزم. همسر جان چای میخواهد. اینکه بگویم خودت بریز در مرام من نیست. ما همیشه با عشق برای هم آب و چای آوردهایم. گاهی اوقات من میگویم برایم چای بیاور. روی میزم را نگاه میکنم که از متعلقاتش بنویسم و به هزار تا برسم. به آن روزی فکر میکنم که استاد جان ده هزار کلمه در یک روز نوشته بودند. فکر کنم دو سال پیش بود. دیگر از آن تجربه نگفتند گمان نمیکنم بار دیگر تکرار کرده باشند. داشتم میگفتم. روی میزم هفت، خیر ده تا کتاب هست که روزانه کمی از هر کدامشان میخوانم. هر وقت به این سبک کتاب خوانی کردهام در ماه توانستهام کتابهای بیشتری بخوانم. نسبت به زمانی که یک کتاب را برداشتهام. آن یک کتاب شاید ماهها طول کشیده و آخر سر تمام هم نشده اما وقتی کنتراتی کتاب بر میدارم در ماه به 16 کتاب هم رسیدهام. من به آن خلسهای که استاد میگفتند رسیدم. به خدا راست میگویم. دیگر نمیتوانم دستم را از کیبرد بردارم. ای خدا این حال خوش را از ما نگیر. تازه شده 536. از همه چیز گفتم دیگر از چه بگویم. بیایید از امروزم تعریف کنم. به دکتر زنان مراجعه کردم تا برایم آزمایشهای هورمونی بنویسد. تازگیها دچار به هم ریختگی هورمونی شدهام. تازه دست درد و شانه درد هم دارم. همسر جانم میگوید از بس پشت لپتاپ و میز نشستهای دچار این دردها شدهای. حالا اینها را نمیدانم. عینکی که شدهام. شاید به همین خاطر باشد. اما تا زمانی که کتاب ننویسم و جایزهام را از استادم دریافت نکنم بیخیال نمیشوم. بعد از دکتر به بازار زیتون کیش رفتم. مغازهای در بازار زیتون هست که امکان ندارد وارد آن شوی کمتر از یک میلیون تومان از دستت نرود. چیزهای فانتزی که کمتر جایی میبینی. یه جایی شبیه ایکیا ولی با قیمتهای پایینتر. به همین خاطر نمیتوانی جلو خودت را بگیری و خرید میکنی. همیشه هم شلوغ است. رفته بودم که یک همزن قهوه بگیرم کلی چیز میز خریدم. یک هایپر مارکت دیگر هم در کیش هست که آنجا با کمتر از پنج میلیون نمیتوانی در بروی. البته آنجا وسایل خوراکی و مایحتاج ماهانه منزل هم هست. ما بیشترین خریدی که از آنجا کرده ایم مبلغ صد و پنجاه میلیون تومان است. آن زمان که می خواستیم برای منزل شمالمان خرید کنیم. یادش به خیر. دوران کرونا ما در شمال یک ویلا خریدیم که هنوز هم هست و عید و تابستان به آنجا میرویم. من دیگر از کیش و زندگی در کیش خسته شدهام. دلم میخواهد دائمیاش کنیم. به سبک عقد و اینها گفتم. یخچال و تلوزیون و ماشین لباسشویی و ظرفشویی خریدیم. قیمتها نسبت به جاهای دیگر خیلی مناسب تر است. شد714 تا. داشتم از محتویات میزم میگفتم. از کتابها که گفتم. یک جا خودکاری خوشگل پارچهای که از رامسر خریدهام. قمقمهی آب. تقویم رومیزی. چند دفتر. جا عینکی. عینک. که الان روی دماغم است. میخواستم بنویسم روی چشمام است اما مگر عینک روی چشم جا میشود. روی دماغ میماند. موس هم هست. دیگر تمام شد. دیگر نمیدانم چه بنویسم. مغزم میگوید گوزیده شدم بس است. اما قلبم میگوید ادامه بده. تو میتوانی. به استاد فکر کن که سه هزار کلمه را نوشت تو قرار است یک سوم او بنویسی. ادامه بده. بنویس. بنویس. مغزم میگوید تا کی میخواهی کلمات تکراری بنویسی. باز هم مسخره کنندهی ذهنم سرو گوشش پیدا شد. دیدی برای همین است که تا حالا هیچ کتابی ننوشتهای . اصلن تو داشتههایت کم است. بنیه ندارد. از روزمرگی تا کی میخواهی بنویسی. مگر برا چند نفر مهم است که تو در طول روز چه غلطی میکنی. بدنم به خارش افتاده. آن خلسه تمام شد. تا با قلبم مینوشتم حالم خوب بود حالا که پای ذهن و مغز به میان آمد حالم بد شد. حتی خارش هم گرفتم. اصلن رابطهی من با مغز و ذهن خوب نیست. همینها هم مدام مرا میخورند. حیف دل نیست. ساکت. آرام. مهربام. هر چه بگویی قبول میکند. نه عذر و بهانه میآورد. نه سرزنشت میکند. آخ جان حواسم نبود بیشتر از هزار تا نوشتم. هووووووراااااا یکپارچه و بدون توقف هزرا کلمه نوشتم. امیدوارم خوشتان آمده باشد.بغضم گرفت. بایبای ما رفتیم.
برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):
آخرین نظرات: