هزار کلمه نوشتن

نمی‌دانم تا به حال زنی چهل‌و‌شش ساله را دیده‌اید که در دوران بلوغ روحی باشد.

قدیم‌تر‌ها می‌گفتند سن چل‌چلی چهل‌سالگی است. به گمانم آن سن مال قدیم‌هاست چون این روز‌ها با توجه به پیشرفت علم و بالا رفتن امید به زندگی این سن به بالای 45 سال صعود کرده است.

قبلا این پوست‌اندازی را با عاشقی‌کردن تجربه کرده‌ام این روزها این پوسته که کمی کلفت‌تر و ضخیم‌تر به نظر می‌رسد و ترکاندنش کمی سخت است مرا به خود مشغول داشته است.

می‌گویند این دوران با خود پختگی به همراه دارد. میترسم بسوزم از پختگی.

اینکه زنی در دهه چهارم زندگی به فکر علائقش می افتد کمی دردناک و کمی خنده‌دار است.

خسته‌ام ولی هستم. آنقدر که داد در دلم هست حرفم نمی‌آید. از چه خشمگینم نمی‌دانم. اصلن خشمگینم یا ناراحت یا افسرده یا غمگین هم نمی‌دانم.گاه خوشحالم اما خوشحالی‌ام نمی‌آید.گاه غمگینم اما گریه‌ام نمی‌آید. گاه اشکم جاری می‌شود، اما دردی حس نمی کنم.

این چه اوضاعی است که دارم تجربه می‌کنم. نمی دانم.

از هیچکس ناراحت نمی‌شوم، از هیچکس به دل نمی‌گیرم، در خودم آزاد و رها هستم، اما شاد نیستم. هر گاه کنار خودم می‌مانم، خوبم ،شاد، نه خوب.اما هر وقت از کنار خودم میروم بر می‌آشوبم. برون‌ریزی ذهنی خوب است.قرار است در باره زنان بنویسم از مسائلی که زنان دارند.اگر مردها در کار و زندگی موفقند به این خاطر است که  تا زمانی که مجردند مادرانشان را دارند و به محض عمل خطیر ازدواج همسر مهربان‌تر از مادر تمام قد در خدمت‌رسانی حاضر است.

حالا اینجا بحث شیرین “ما بیرون  از خانه کار می‌کنیم و شما تا لنگ ظهر می‌خوابید” پیش نیاید ما خودمان می‌دانیم علاوه بر مادری برای بچه‌هایمان باید برای شما هم نه مادری بلکه همسری کنیم. همین الان در گیر و دار نوشتنم که باید برای کودکم غذا آماده کنم. من دلم می‌خواهد بنویسم به این اراجیف ادامه دهم آنقدر محکم بر صفحه کیبورد بکوبم که حرصم را بر کلید‌های کیبورد خالی کنم اما بیچاره کلیدها چه گناهی دارند جز اینکه افکار مشوش مرا به کلمه تبدیل می‌کنند. از کیبورد عذر خواهی می‌کنم و نرم تر بر کلید‌ها می‌کوبم .با خودم عهد کرده‌ام تا این هزار کلمه تمام نشود از جایم برنخیزم و تا هزار کلمه را ننویسم آرا نمی‌گیگیرم. مطمئنن درکم می‌کنید که اولین هزار کلمه‌ام مزخرف باشد اما اگر تداوم داشته باشد مطمئنن از درونش چیزهای بسیاری خروج خواهد کرد. من باید بنویسم تا از شر اراجیف خلاص شوم. اگر ننویسم این اراجیف جلوی آن اراجیف اصلی را می‌گیرند

ویرجینیا وولف می گوید رویای تاثیر گذاشتن بر دیگران را از سر بیرون کنید در باره مسائل خود فکر کنید. خیالم را راحت کرد من تا به امروز فکر می‌کردم باید دنیا را نجات دهم امروز برای بار دوم که اولین بارش را دریک لایو شنیدم که پرسیدم رسالتم چیست گفت زندگی کن و آدم باش با حرف ویرجینیا خیالم راحت‌تر شد که باید خودم را راست و ریست کنم بعد دنیا خودش درست می شود. با اینکه قبلن اینها را می‌دانستم اما نمی‌دانم چرا یادم می‌رود و هر دفعه دنیا به طریقی به من یاد آوری می‌کند.

با خودم می‌اندیشم که چرا وقتی بیست ساله یا بیست و سه ساله بودم با نوشتن آشنا نشدم این فکر مرا آزار می‌دهد و مرا به فکر فرو می‌برد که اگر در آن دوران با این کتابها و اساتید آشنا شده بودم شاید که نه حتمن زندگی‌ام روی دیگری داشت و شاید و شاید مثل الان در پی خوشبختی نبودم بلکه خوشبخت بودم و الهام بخش دیگران.

اکنون که در نیمه‌های دهه‌ی چهارم زندگی‌ام هستم نمی‌دانم اصلن راه درستی است که البته درست است از درجا زدن که بهتر است اما حیف که روزهای جوانی و شور و هیجانم گذشت. روزهایی که می‌توانستم بنیاد موفقیت در چهل سالگی را بنا کنم. باز به خود نهیب می‌زنم و به خود می‌گویم خدا را شکر کن که این فرصت را داری بنویسی، بخوانی و کیف کنی.مگر الگوی تو جی‌کی‌رولینک نیست که در سن تو حدود سن تو شروع به نوشتن کرد.او حتی مداد دفتر نداشت و اولین نسخه‌ی هری پاتر را با مداد چشم پشت فاکتور خرید نوشت به خانه که رسید داستان را کامل کرد. تو هم می‌توانی نویسنده معروف و با کمالاتی شوی. چند نفر را می‌شناسی که از این سن شروع کرده اند مگر خودت نمی‌گفتی سن یک عدد است پس شروع کن.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):