صبح که از خواب بیدار شدم مثل هر روز دیگر باز هم حس بیخودی، بیکاری، پرکاری، چقدر زیاد خوابیدی، ناهار چی درست کنم، بازم صدای زنگ موبایل رو نشنیدم همه و همه به ذهنم هجوم آوردند.
تا دیر وقت شب بیداری و دیر خوابیدن و صبح دیر بیدار شدن حس بدی به من میدهد.
در این سالها هر دوره که توانسته بودم سحر خیز باشم زندگیام بسیار رضایتبخش بوده و از نظر ذهنی انسجام داشتم اما نمیدانم چه سمی در بیداری بعد از 8 صبح نهفته است که کل روزم را مسموم میکند.
از جایم بلند شدم و به تبعیت از ژنرال ویلیام اچمک ریون تخت خوابم را مرتب کردم بلکه ذهنم مرتب شود.
از پنجره اتاق به بالکن نگاهی انداختم آفتاب جذابی فضای بالکن را پوشانده بود. با خودم گفتم بهترین کار برای افسردگی اکنونم آفتاب گرفتن است. به بالکن رفتم و حوله را پهن کردم و در آفتاب به سبک یوگیها نشستم.
به مراقبه پرداختم. به پاکسازی چاکراهایم.
اگر بدانیم که پاکسازی این مراکز انرژی تا چه اندازه در زندگی ما موثر است هر روز روزی چند بار دوش پاکسازی چاکرا میگرفتیم. اما این چموشها به این راحتی دم به تله نمیدهند.
القصه.
شروع کردم به نوشتن سوالهایی که ذهنم به خاطرش داشت مرا میخورد.
من چرا مینویسم؟
چه چیزی برای گفتن دارم؟
نارضایتی من ریشه در چه چیزی دارد؟
اصلن چرا دوست دارم بنویسم؟
مگر نوشتن چه دردی از من دوا میکند؟
اصلن درد من چیست؟
چرا نمیتوانم آن چیزی که در دل دارم یا ذهن مرا به خود مشغول کرده بر روی کاغذ بیاورم؟
اینجا اشکم جاری شد.
همین که شروع میکنی درونت را شخم میزنی اشک مجال پیدا میکند و جاری میشود.
به سوالهایم ادامه میدهم.
با اینکه در طول روز کارهای زیادی انجام میدهم چرا احساس ناکافی بودن دارم؟
اصلن میخواهی کافی باشی که چه شود؟
آیندهای که برای خودت متصور شدهای به چه شکل است؟
سوالها زیادند تا صبح میتوانم سوال بنویسم اما با خودم گفتم بنشینم و به پاسخهای این سوالها هم فکر کنم و البته در دفتری به سوالات پاسخ دادم.
جوابها خیره کننده بودند.
از شما دوست عزیز که این یادداشت را خواندی میخواهم برای یکبار هم که شده سوالهایی از خودت بپرسی و به آنها پاسخ دهی و تجربهات را با من در میان بگذاری.
آخرین نظرات: