با دلهره از خواب بیدار شد. به ساعت دیواری دیوار روبه رو نگاه کرد. ساعت 7:15 را نشان میداد. دید دخترش که محصل است و باید به مدرسه رفته باشد هنوز کنارش خواب است.
فهمید که خواب ماندهاند.
از وقتی که همسرش در ماموریت کاریست دخترش کنار او میخوابد. میگوید به او احساس امنیت میدهد در غیاب پدر.
دخترش را صدا میزند. از دخترش میپرسد امروز چند شنبه است و دختر در کمال ناباوری در حالت خواب خواب میدهد چهارشنبه و باز میپرسد امروز امتحانی چیزی دارین دخترک جواب میدهد کوییز علوم.
او هنوز به درستی چشمانم را باز نکرده بود اما دختر کوچولویش با این سرعت جواب سوالهایش را داد.
آخر خودش عادت داشت آن موقعها که به مدرسه میرفت یا حتی سرکار اگر تا این حد دیرش میشد کلن قید آن روز را میزد و پتو را تا بالای سر کشیده و به خواب ادامه میداد.
اما دخترش کاملن متعجبش کرده بود.
هر دو با عجله حاضر شدند و دخترک به مدرسه رسید.
بعد از اینکه به خانه برگشت هنوز گیج خواب بود. دلش میخواست به تخت خواب برگردد، برود زیر پتو و تا هنوز جایش گرم است ادامهی خوابش را ببیند که دید پسرش مثل بچه گربه خود را گرد کرده و سرجایش خوابیده است.
کلن بی خیال خواب شد.
ذهنش پر بود از کارهایی که باید انجام میداد. کارهایی که از روزهای قبل نصفه و نیمه مانده بودند و کارهای جدیدی که هر روز به کارهای قبل اضافه میشدند.
اولش کلافه شد.اما باز هم معجزهی قلم و کاغذ اینجا به دادش رسید.
یک دسته کاغذ آ چهار دارد که یک طرفشان استفاده شده و طرف دیگرش سفید است. از آنها برای خالی کردن و هذیان نویسیهای ذهنش استفاده میکند.
شروع کرد به نوشتن. برای اینکه خودش را پیدا کند با شکرگزاری آغاز کرد.
بعد از آن یاد خاطرهای افتاد. کمی گریه کرد.
لیست کارهایی که حتمن باید همین امروز انجام میشدند را نوشت.
در کمال تعجب دید که کل کارهایش هفت قلم شد.
با اینکه ذهنش مدام کارهای عقب مانده، دورههایی که نصفه و نیمه گوش داده بود، کتابهایی که نخوانده بود، نوشتنیهایی که بلاتکلیف مانده بودند را به خاطرش میآورد اما وقتی کارهایی که امروز باید انجام میداد را نوشت بیشتر از هفت مورد نشد.
با خود فکر کرد چقدر پیش آمده بود که خود را به خاطر افکاری از این دست ملامت کرده بود.
چقدر خود را مورد سرزنش قرار داده بود.
که کارهای عقب مانده دارد.
اما وقتی آنها را نوشت دید که آنهایی که مهمند به تعداد انگشتان دو دست هم نمیرسند.
ذهن ما همیشه ما را میترساند. همیشه ما را در حالتی نگه میدارد که در استرس و حالت بقا بمانیم.
زیرا بقای ذهن در این کار است. اگر ایجاد تنش و اضطرار نکند میمیرد.
بله واقعن میمیرد. پس بقای ذهن در همهمه و هیاهو نهفته است.
در نوشتههایش از خدا خواست به او در رسیدن به داشتن ذهنی آرام کمک کند و طولی نکشید که این نوشتهها بر روی کاغد نمایان شد:
بیا کارها رو مراقبه گون انجام بده.
بیا کارهایی رو در طول روز انجام بده که روحت رو خوشحال کنه نه ذهنت رو.
بیا هیچ چیز رو کنترل نکن.
بیا در زندگی جاری شو.
اینجا بود که چشمانش رو بست، دستانش را به صورت نیایش روبه روی سینه قرار داد و از ته دلش خدا را شکر کرد.
باز هم نوشتن معجزه کرد.
آخرین نظرات: