روزنگاری

اولین احساس از بیداری صبح احساس خرسی است که ده تا ماهی خورده و از سردی و سنگینی نمی‌تواند از جایش بلند شود.

با اولین قل خوردنم به پهلوی راست چرخیدم.  چشمانم را بستم. وای امروز نوبت دندانپزشکی دارم. چقدر هم که از رفتن به دندانپزشکی بدم می‌آید. من نمی‌دانم دندانپزشک وقتی فک آدم را بی حس می‌کند چرا همه‌ی دندانهای آن فک را درست نمی‌کند. برای هر دندان باید آمپول بی‌حسی جدا بزنی. حتمن یک چیزی هست که ما نمی‌دانیم.

ازفکر دندانپزشکی که بیرون آمدم. یادم آمد دیشب دخترم به من گفته بود برای ناهار قرمه سبزی درست کنم. اه که چقدر از کارهای خانه‌داری بدم می‌آید. با اینکه حدود بیست سال است که زندگی متاهلی را تجربه می‌کنم اما هیچگاه با این کارها رفیق نشدم. همیشه به اجبار کار کرده‌ام.

این غرولند‌ها در ابتدای همه‌ی نوشته‌های من هست. به این خاطر است که واقعی‌اند. هر روز به محض بیدار شدن می‌روند روی مخم. بیدار شدم. در جایم نشستم. مدیتیشن کردم. نیم ساعتی که گذشت به بالکن رفتم و باقی مدیتیشن و تمرینات تنفس را زیر نور خورشید انجام دادم.

انتظار داشتم وقتی برمی‌گردم حالم خوب باشد. اما حوصله‌ی حرف زدن ندارم. هر کسی با من حرف میزند یه جوری از جواب دادن طفره می‌روم. سعی می‌کنم حرفها را نشنیده بگیرم . بالاخره گفت‌و‌گوی  لفظی درگرفت.

به آشپزخانه می‌روم. خوشبختانه آخر هفته که تمیزکاری کردم فعلن بقایایش باقیست. قرمه‌سبزی را بار گذاشتم. فکر کنم به خاطر اینکه یبس هستم اینقدر بد‌اخلاق شدم. همه جور درمان انجام داده‌ام. افاقه نکرده. البته شاید من در اجرای آنها ثابت قدم نیستم.

ترید کردم. معامله‌ام را باز کردم. منتظرم در جایی که سفارش گذاشتم مرا شکار کند. چارت‌ها را بالا و پایین می‌کنم. در چند ماه گذشته پول زیادی هم به دست آورده‌ام هم از دست داده‌ام. این هم یکی از دلایل بد اخلاقی‌ام است.

به ساعت نگاه می‌کنم. حدود یازده صبح است. نوبت دندانپزشکی من ساعت یک بعد از ظهر است. آخر یک بعد از ظهر دندانپزشکی؟

اولین کتابی که روی همه‌ی کتابهاست را بر می‌دارم. بوف کور صادق هدایت. کمی می‌خوانم. چند روزی است که بازخوانی‌اش را شروع کرده‌ام.

ای کاش زودتر این زمستان تمام شود. امسال اولین سال است که سرما نخوردم. همیشه فکر می‌کردم چون زمستان‌ها سرما می‌خورم از آن خوشم نمی‌آید. اما امسال با اینکه سرما نخوردم باز هم دلم می‌خواهد زودتر این روزهای رخوت انگیز تمام شود. شاید ربطی هم به زمستانی بودن روزها نداشته باشد. من دچار رخوت و بی‌حوصلگی شده‌ام.

نه کتاب، نه نوشتن، نه خواندن، نه پیاده روی، نه یوگا،  نه مدیتیشن،  نه پول. با هیچکدامشان حالم خوب نشد. یک دگردیسی در درونم در جریان است. در حال گذار از دوره‌ای به دوره‌ی بعدی‌ام. گریه می‌کنم. با نوشتن کمی بهتر شدم. اما فقط زمانی که می‌نویسم از دنیا فارغم. بعد  اتمام نوشتن چشمانم بسته شده به خواب می‌روم. با نوشتن چشمانم باز است.

حالم خوب نیست. ادامه نمی دهم.

به اشتراک بگذارید

عضویت در خبرنامه

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پست های مرتبط

برای دانلود آنی این کتاب فقط کافی است ایمیل خودتان را در قاب زیر وارد کنید (پس از وارد کردن ایمیل کتاب به طور خودکار به پوشۀ دانلودهای سیستم شما اضافه خواهد شد):